دختر گل ما، رستا ،دختر گل ما، رستا ،، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

مسافر كوچولوي ما

بهترين نگاهبان دخترم

نازگلك ديشب نميخوابيدي ، بيخوابي به سرت زده بود يا اينكه ميخواستي با خاله نگين و مامان زهره و پدر جون باز هم  بازي و شيطوني كني .در هر حال گريه ميكردي و نميخوابيدي و منم خيلي خسته بودم و اصلا" نميتونستم چشمهام را باز نگه دارم ، تو را به اونها سپردم و به معناي واقعي كلمه بيهوش شدم. وقتي خسته شدي و خوابت گرفته بود اومدي و كنارم خوابيدي .تا صبح چندين بار بيدار شدم و نگاهت كردم و تنها اثري كه از شيطنت ديشب به جامانده بود خواب راحتي بود كه داشتي. اما من صبح زود از خواب بيدار شدم  و دقايقي مبهوت معصوميت چهره ات شدم ، دلم نميخواست بيام سركار دوست داشتم همانجا بشينم و تا وقتي بيدار ميشي نگاهت كنم . اما بالاخره دل كندم و راهي شدم . هو...
26 شهريور 1393

هشت ماهگي

   با ناباوري تقويم را نگاه ميكنم و ميبينم كه هشت ماهت هم تموم شد اما هنوز اندازه هات كوچولوان ، هنوز لباس سايز 1 ميپوشي ولي خيلي بزرگ شدي دخملك ، خيلي باهوشي و تمام كارهات از سنت جلوتره ، اصلا" تو اشانتيون دختري.   دختر مهربونم ديشب رفته بوديم مهموني و تو من را سورپرايز كردي خيلي ذوق زده شده بودم تا ديشب فقط ميتونستي روي چهار دست و پات بلند بشي و چند ثانيه در همون حالت بموني اما ديشب دو سه تا قدم رفتي جلو و دستت را به لبه مبل گرفتي و بلند شدي . الهي  من قربون اون زانوهاي كم توانت برم ، ميدونم كم كمك قوي ميشي و چهار دست و پا ميري ، راه ميري و ميدوي و هر لحظه  من و بابايي را بيشتر و بيشتر عاشق خود...
17 شهريور 1393

ويروس لعنتي و دندونهاي خوشگل

ناز گلك روزهاي عجيبي را گذرونديم ولي من باز هم نتونستم بيام و وبلاگت را به روز كنم و از اين مسئله ناراحتم چون هر اتفاقي اگر همون موقع نوشته بشه همه  احساسات تلخ و شيرينش را در خود داره و بهتر به دل ميشينه اما واقعا" وقت كم ميارم چه سر كار و چه تو خونه...........   دخترم خوشحالي بابت خوب وزن گرفتنت ديري نپاييد چون ويروس لعنتي اومد سراغت و سه شبانه روز تو تب ميسوختي و بعد از اينكه تبت قطع شد يك شب تا صبح هر 2 ساعت يك بار بيدار ميشدي و يه عالمه گريه ميكردي و در نهايت صبح تمام بدنت دونه هاي ريز زير پوستي زده بود و فكر كنم خارش آنها اذيتت ميكرد . البته وقتي تب كردي و بردمت دكتر چون تبت بالاي 38 درجه بود دكترت حدس زد كه ...
8 شهريور 1393

بالاخره دكتررا راضي كرديم ...

نوگلكم ديروز وقت دكتر داشتيم و بالاخره دكتر از روند وزنگيري سه هفته گذشته راضي بود و گفت هر كاري كه اين مدت كرديم را ادامه بديم . مجوز هم براي اضافه كردن يك سري مواد غذايي ديگه به سوپت گرفتيم و كلي خوشحال بوديم . اما انگار چشمت كرده باشم دوباره بد غذا شدي و سوپت را نميخوردي اما ديشب با ولع تمام ميخواستي از پلو ما بخوري .خلاصه كه اين غذا خوردن شما هم شده يه نگراني براي ما .   دخترم آخرش بابايي پيروز شد و از شنبه يه خانمي به عنوان پرستار به خونمون مياد . ديروز و پريروز مامان زهره و امروز عمه الهه با شهرزاد خانم پيشت بود . خيلي خانم مهربان و معقولي به نظر مياد اما من هنوز نميتونم فكر كنم يك لحظه هم تو تنها ، بدون مامان زهره يا...
20 مرداد 1393

خواب ناغافل من و اولين اشكهاي دخترم

دختر گلم امروز خيلي روز بدي را شروع كردم . صبح بيدار شدم تا شير بهت بدم و بيام سر كار . داشتي شير ميخوردي ، منم يه لحظه خوابم برد و اصلا متوجه نشدم كه غلت زدي و از تخت افتادي پايين .  هم من خيلي ترسيدم هم تو . هنوز هم داره تو بدنم ميلرزه و اين اولين باري بود كه به غير از موقع واكسن زدن اينطوري گريه كردي و اشك ريختي . تمام وجودم به درد آمده بود و بيشتر  ناراحتيم به خاطر اينه كه خودم را مقصر ميدونم .  با اينكه اصلا" سرت قرمز نشد و ورم نكرد، تا 1 ساعت پيش خيلي نگرانت بودم چون يه بار بالا آوردي اما خدارا شكر مامان زهره خبر داده كه حالت خيلي خوبه ، شيرت را خوردي ، خوابت را رفتي و حالا داري بازي ميكني و هيچ مشكلي نيست . ...
15 مرداد 1393

هفت ماهگي نوگل خندانم

دختركم ، نوگلم ، عزيزكم هفت ماه از روزي كه به دنيا اومدي گذشته و من فكر ميكنم زود گذشت و همه لحظاتي كه گذشت با تو خوب و دوست داشتني بود ، اين روزها سرعت يادگيري و تغييرات تو خيلي زياده و هر لحظه ميتوان منتظر كاري جديد از تو بود و ما را شگفت زده ميكني . تعطيلات اخير همه فاميل رفته بودند شمال اما ما به خاطر گرما و شلوغي نرفتيم چون مطمئن بوديم كه تو اذيت ميشي ولي با خاله سيمين و تارا و مامان زهره و پدر جون رفتيم كاهكش اتفاقا" خيلي خوش گذشت و هوا عالي بود . تو با روروئكت توي ايوون بزرگ اونجا خيلي حال كردي و از اين ور به اون ور ميدويدي. براي اولين بار تونستي زاينده رود را اونجا ببيني و كلي براش ذوق كردي . آخه رودخونه اونجا آب داره . در مو...
14 مرداد 1393

ماه رمضان امسال

شيطونك مامان ماه رمضان امسال هم داره تموم ميشه، من حال و هواي شبهاي قدر را خيلي دوست دارم ، شبهاي قدر هم رفت اما نشد امسال اون طوري كه دلم ميخواد  براي خودم وقت بزارم . آخه ماشا... اينقدر شيطون شدي كه وقتي كنارتم هيچ كار ديگه اي نميتونم بكنم و اينقدر ازم انرژي ميگيري كه به محض خوابيدن تو منم بيهوش ميشم ، تازه خستگي سر كار هم  چند مدتي است كه اضافه شده ولي من براي سال آينده حسابي به خودم وعده دادم تا ببينيم كه خانم خانما تا سال آينده چقدر خانم ميشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟   راستش امسال هوا به قدري گرمه و روزها طولاني كه من همه اش نگران بابايي هستم كه روزه گرفتن ضعيف و مريضش بكنه ولي بابايي تو قوي تر از اين حرفهاست   ...
30 تير 1393

دختر روياها

    دختر نازم مشغله هاي اين روزهاي اخير باعث شد كه كه در نوشتن وبلاگت تاخير بيفته ولي قول ميدم كه از اين به بعد بيشتر برات بنويسم . 6 ماه هم گذشت و ما به روز تاريخي بازگشت به كار رسيديم ، خيلي ازت ممنونم كه اينقدر راحت با اين موضوع كنار اومدي و به مامان خيلي كمك كردي و بهم روحيه دادي عزيز دلم و خيلي از مامان زهره متشكريم كه وجودش برام روحيه اي مضاعف بود و خيالم راحته از اينكه خيلي بهتر از من به تو رسيدگي ميكنه . البته من سر كار خيلي دلم برات تنگ ميشه و عكست را روي دسكتاپ كامپيوترم گذاشتم و نگاهت ميكنم و قربون شكل ماهت ميرم عزيزكم و وقتي كه از سر كار بر ميگردم نميخوام يك لحظه ازت دور بشم و دوست دارم ببوسمت و بويت را با ت...
17 تير 1393

و بالاخره خونه جدید

دخترکم به نظر من یکی از سخت ترین کارهای دنیا اسباب کشی و جابه جا شدن خونه هست و هفته سختی را گذروندیم ولی شکر خدا با کمک همه تموم شد و الان دو سه روزه توی خونه جدیدمون جا افتادیم. اینجا همه چیز عالیه فقط متاسقانه اتاق تو کوچکتر از قبل شده .من این چند وقته اصلا فرصت نکردم برات بنویسم و الان همه خسته تر از اونی هستم که ذهنم یاری کنه ولی میخواستم همین چند سطر از این روزها یادگار بمونه و بدونی که همه  روزها مثل هم نیستن ولی خدارا شکر که همه این سختیها برای یک تغییر خوب و شیرین توی زندگیمون بوده. میخواهم هر لحظه ببوسمت وببویمت که تو هر دقیقه از قبل شیرین تری (احساس یک مادر خسته از کار روزانه و سرشار از عشق تو ) ...
7 تير 1393

5 ماه گذشت ....

دخترک شیطون مامان 5 ماهه شدی و همزمان با 5 ماهگی اولین سفر را نیز تجربه کردیم . آنقدر دریا را دوست داشتی و برای موجها ذوق میکردی که برایم باور کردنی نبود اما توی ماشین بیقراری میکنی من هم برای این مسافرت خیلی نگران بودم  و میترسیدم که تو اذیت بشی . آخه به قدری شیطون شدی که یک لحظه آروم و فرار نداری ، برای همین نشستن توی ماشین ناراحت و محدودت میکنه و در نهایت غر میزنی . خلاصه که گذشت، خوش هم گذشت ،اما اصلا" راحت نبود .   دخترکم دو روزه که به فرنی و حریره ات ، سوپ هم اضافه شده و خدارا شکر فعلا داری میخوری .وفتی غلت میزنی حرکتهای بیشتری از خودت نشون میدی ،خیلی بامزه دور شکمت میچرخی و خودت را به چیزی که بخوای با غلت زدن ...
19 خرداد 1393