دختر گل ما، رستا ،دختر گل ما، رستا ،، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

مسافر كوچولوي ما

سلام دختركم

سلام دختر نازم ، بعد از حدود 50 روز دوباره با انرژي اومدم تا براي عزيز دردونه ام بنويسم . دلم نميخواد در مورد سختي روزهايي كه گذشت حرف بزنم و دلم نميخواست با ذهن خسته و آشفته برايت بنويسم و امروز احساس ميكنم دوباره همان مادر پرانرژي گذشته هستم . اما اينو بايد بگم كه همه اين مشكلات نتونست اندكي روي روابطم با تو تاثير بگذاره . تا تو را ميديدم دنيايم عوض ميشد و همه كار و حواشي مربوط به آن را فراموش ميكردم و با هم خوش بوديم . راستش تو اين حدود 2 ماه خيلي بزرگ شدي . تقريبا همه كلمات را تكرار ميكني و طوطي خوشگل مامان شدي . ابراز محبت كردنت رنگ و بوي ديگري گرفته و با شكل كوچولوت مثل آدم بزرگها محبت ميكني . عاشق پدر جون و مامان زهره و عمه هات هستي ...
19 خرداد 1394

ارزيابي خر است !!!!

وقتي بچه بوديم هر چيزي كه مطابق ميل ما نبود خر ميشد ..... الان هم من در محل كارم تا يك ماه آينده ارزيابي دارم و حسابي درگير و مشغولم كرده . به طوري كه براي نهار خوردن هم وقت كافي ندارم،  خلاصه همينه كه نميرسم بيام وبلاگت را بنويسم و تا آخر ارديبهشت هم وضع به همين منوال است عزيزكم ....   توي خونه هم كه سعي ميكنم به خودت برسم تا به وبلاگت و همه وقتم را به تو و  خونه و بابايي اختصاص ميدم و كلا از دنياي مجازي به دورم يا دارم دور و بر دختر خوشگلم ميچرخم و يا تو آشپزخونه ام و در نهايت اگه وقت بشه و حالي برام مونده باشه يه حال و احوالي با بابايي بكنم . ( طفلك بابايي )   عزيزكم خيلي شيطون و شيرين و بامزه ...
5 ارديبهشت 1394

نوروز مبارك

  خدايا نعمت سلامتي مبدا همه نيازهاست و عاقبت بخيري مقصد همه نيازها. بين اين مبدا تا آن  مقصد والاترين نيازها دلخوشي است . به بزرگيت سوگند دراين سال آن را به همه دوستانم عطا فرما . آمين يا رب العالمين ....   گل دخترم اين متن را خاله فاطمه برام فرستاده بود كه خيلي به دلم نشست و خواستم كه اولين دعاي امسال براي خودمون و همه دوستامون باشه...   عيد نوروز هم  از راه رسد و اين دومين سالي است كه با هم فرا رسيدنش را به نظاره مي نشينيم و قدومش را گلباران ميكنيم باشد كه سالي نيكو انتظارمان را بكشد البته با همت و تلاشي كه خودمان نثارش خواهيم كرد.   دختركم بزرگ شدي و قد كشيدي و هر لحظه هم بزرگت...
9 فروردين 1394

هميشه همه روزها خوب نيست ....

نازگلم هميشه همه روزها خوب نيست ،زندگي همينه ، مهم اينه كه بتونيم اين روزها را به خوبي بگذورنيم ولي خيلي سخته ها به زبون شايد آسون بياد .....   دو سه روزي كه گذشت از اون روزها بود ، هم ذخيره انرژي من رو به اتمام بود و هم تو  ناآروم و بدغذا شدي،  شايد درگير دندون هفتمي كه دندون نيشه و كلي داره اذيتت ميكنه دختركم . راستش هيچي بيشتر از اينكه ميبينم تو داري اذيت ميشي و غذات را نميخوري انرژي من را تحليل نميبره  اصلا خودم هم ميل به غذا ندارم پس تو را خدا غذات را بخور   خلاصه كه بيشتر از اين نميخوام انرژي منفي به وبلاگ دختر خوشگلم بدم اما ميخوام بدوني كه تو زندگي قرار نيست كه همه روزها خوب و بي دغدغه ب...
16 اسفند 1393

مامان پر مشغله

دختركم خيلي گرفتاري كاريم زياد شده . اصلا نميرسم بيام برات بنويسم . چند روزي هم مريض بودم و اوضاعم آشفته شده بود انشا... بعدا" جبران ميكنم . اما اين مسئله مثل روز واضح و روشن است كه چه بنويسم و چه ننويسم  خيلي دوستت دارم دارم خيلي زياااااااااااد .... يه عكس برات ميذارم از دو سه روز پيش،  اولين باري كه چادر سرت كردي . راستش پارسال وقتي كه مامان زهره اين چادر را برات دوخته بود با خودم فكر كردم كه كي ميشه دخترم اينقدر بزرگ بشه كه اين چادر را سرش كنه و من ذوقش را بكنم  . اما انگار اين انتظار خيلي طولاني نبود و زودي به آرزوم رسيدم   قربون اون دندونهاي خوشگلت برم كه وقتي بابايي بهت ميگه بخند تا عكس ب...
5 اسفند 1393

ماما .... بابا

دختركم اين اولين بار بود كه حس كردم ميدوني كه داري ما را صدا ميكني و ميگفتي ماما و بابا ..... تو صدات شيطنت موج ميزد ميدونستي كه با هر بار گفتن اين كلمه با قلب من چه ميكني براي همين هم دور خونه ميدويدي و ميخنديدي و ميگفتي ماما ... بابا . ديروز روز قشنگي بود و ما با هم كلي خنديديم و بازي كرديم . خيلي باهوشي عزيزكم ، هر بار ازت ميخوام كاري انجام بدي . كاملا"  منظور من را درك ميكني و همه چيز را ميفهمي . ديروز تلفن را گرفته بودي دستت و دور خونه راه ميرفتي و به زبون خودت با مامان زهره حرف ميزدي . فكر كنم داشتي اداي منو در مياوردي.ا   گه يه روز نبينيش حتما بايد تلفني باهاش حرف بزني وگرنه بهانه ميگيري و هي ميري تلفن را مياري و م...
12 بهمن 1393

كيشميشي

دختركم دلم نميخواست اولين نوشته ام بعد از تولدت غمگين باشد اما نتونستم خودم را راضي كنم كه در مورد خاله جان برات ننويسم . خاله جان خاله بابايي و زن مهرباني بود كه در اولين ساعات روز 4 شنبه 17 دي ماه مارا ترك كرد و به ديار باقي شتافت . از اون خانمهاي كدبانويي بود كه شبيه اون ديگه به ندرت تو خانواده ها پيدا ميشه . مهمونيهاش هميشه زبانزد بود و خانمهاي باردار را هميشه با دستپخت خوبش ذوق زده ميكرد . از اون دسته از مادربزرگ هايي كه بزرگي داشتن و گره خيلي از كارها به دستش باز ميشد و تكيه گاه  خيلي از آدم هاي فاميل بود . از اون  مادراني كه ازدواج خيلي از دختر و پسرهاي فاميل را پادر مياني كرده و به سرانجام رسونده اند. در اين 10 سالي كه من و...
21 دی 1393

تولد تو

ثانيه ها و دقايق ، ساعتها و روزها و ماهها گذشتند تا دوباره به روز 14 ديماه رسيديم .يكي از زيباترين روزهاي زندگي ما . روزي كه براي اولين بار چشم بر اين جهان گشودي و در آغوش من و بابايي آرميدي .روزي كه هر سالت را با آرزوهاي خوب براي سال آينده جشن ميگيريم ، يك سال بزرگ شدنت را به نظاره مينشينيم و رشد و بالندگيت را هزاران بار  به درگاه خداي منان شكر مي گوييم .  هر سال اين روز ميعادگاه ماست ميعادگاه عشق ما سه نفر.. . به هم قول ميدهيم ما به و تو به ما . ما قول ميدهيم كه تا ميتوانيم مادري و پدري را در حق تو به جا آوريم و تو فرزندي را ،مهرباني را و دختر بودنت را . چون دختر كه باشي نا خواسته خيلي از خوبيهاي دنيا با توست ...  ...
14 دی 1393

قدمهايت روي چشمانم

بالاخره روزي رسيد كه تو اولين قدمهاي كوچولوت را بدون دست من و بابا و ديوار و مبل برداشتي و بي پروا به سويم آمدي . به قدري ذوق زده شده بودم كه تا چند لحظه نميتونستم عكس العملي نشون بدم و همه اش ميترسيدم كه بيفتي زمين . خيلي خيلي لحظه قشنگي بود . وقتي به خودم آمدم فرياد زدم و بابايي را صدا كردم تا بياد و قدمهاي دختر كوچولوش را بوسه باران بكنه .خلاصه كه ديروز روز قشنگي بود و من خيلي خوشحال بودم و تو تا شب چندين بار اين كار را تكرار كردي  . اميدوارم كه هميشه قدمهايت را در راه زندگي استوار و محكم برداري دلبندم .... اميدوارم كه قدمهايت در راه تحصيل علم انتها نداشته باشد و مدارج بالاي علمي را يكي يكي طي كني دختر باهوشم .... ...
29 آذر 1393

آخرين ماه اولين سال دختركم

خوشگل ماماني وارد آخرين ماه از اولين سال زندگيت شديم . در اين نوشته فقط ميخوام بنويسم كه نفسم به نفست بنده . لحظاتي كه كنارتو هستم،  با هم بازي ميكنيم ، بهت غذا ميدم ، پوشكت را عوض ميكنم و همه و همه بهترين اوقات زندگيم است ولي وقتي در آغوشم ميخوابي نابترين اين لحظات است ، وقتي كه با نفسهات گونه هايم را نوازش ميدهي . ديشب وقتي بغلم بودي و به من چسبيدي فكر كردم كه بچه ها چقدر به مادرانشون وابسته هستن و يك لحظه فكر كردم كه اگر من نباشم چقدر به تو سخت خواهد گذشت و از خدايم خواستم كه نذاره هيچ فرزندي تا وقتي كه خودش عاقل و بالغ و مستقل نشده غم بي مادري را تجربه كنه. دلم نميخواست اين پست رنگ و بوي غم داشته باشه اما اين فكري بود كه لحظه ...
15 آذر 1393