بهترين نگاهبان دخترم
نازگلك ديشب نميخوابيدي ، بيخوابي به سرت زده بود يا اينكه ميخواستي با خاله نگين و مامان زهره و پدر جون باز هم بازي و شيطوني كني .در هر حال گريه ميكردي و نميخوابيدي و منم خيلي خسته بودم و اصلا" نميتونستم چشمهام را باز نگه دارم ، تو را به اونها سپردم و به معناي واقعي كلمه بيهوش شدم. وقتي خسته شدي و خوابت گرفته بود اومدي و كنارم خوابيدي .تا صبح چندين بار بيدار شدم و نگاهت كردم و تنها اثري كه از شيطنت ديشب به جامانده بود خواب راحتي بود كه داشتي. اما من صبح زود از خواب بيدار شدم و دقايقي مبهوت معصوميت چهره ات شدم ، دلم نميخواست بيام سركار دوست داشتم همانجا بشينم و تا وقتي بيدار ميشي نگاهت كنم . اما بالاخره دل كندم و راهي شدم . هوا خيلي خوب بود و من هم استرس دير رسيدن را نداشتم ، هوا هم عالي بود ، پياده روي كوتاه اما دلچسبي كردم و تمام راه خدا را به خاطر تمام نعمتهايش كه بزرگترينش وجود و حضور تو در زندگيمان هست هزاران بار شكر گفتم و باز هم تورا به او سپردم تا دلم آرام باشد كه در همه حال، چه من كنارت باشم و چه نباشم نگاهبانت مي ماند . ميدونم كه وقتي من نيستم خيلي خوب همه از تو مراقبت ميكنند ، حتي بهتر از خود من، اما اين سپردنت به قدرت لايزال الهي عذاب وجدان من را از تنها گذاشتنت كمتر ميكنه چون حتي وقتي هم كه باشم اوست كه بهترين محافظ تو ميتواند باشد .
از آسمان به زمين آمدي تا مرا آسماني كني
اي شكوه عظمت خدايي..........