دختر گل ما، رستا ،دختر گل ما، رستا ،، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

مسافر كوچولوي ما

مسافر كوچولوي ديگري در راه است ...

خانواده كوچك ما 4 نفري مي شود .....   من براي اولين بار در وبلاگت دارم اين خبر را مينويسم و البته به تازگي هم خانواده هامون خبردار شدن .....   دختركم تو هم حس كردي كه خبرهايي در راه است و قراره عضو جديدي به خانواده ما اضافه بشه البته ما هنوز صحبت واضحي در اين زمينه با تو نكرديم چون فكر ميكنيم درك انتظار 6 ماهه براي ورود خواهر يا برادر جديد براي تو سخت خواهد بود اما تو اولين كسي بودي كه چند وقت پيش در اين زمينه از من سوال كردي و من فقط مبهوت نگاهت كردم . جلو اومدي ومعصومانه  گفتي مامان تو دلت ني ني داري ؟!!!!!!!!!!!!!!   راستش من هنوز نميدونم كه چطوري ميتونم كس ديگري را به اندازه تو دوست داشته باشم...
29 دی 1395

تولدت مبارك

                  دیشب برای روز تولدت یک سبد ستا ره چیده ام                         تکه ای ازماه را و یک شاخه نیلوفر     تو متولد می شوی و من عاشق تر میشوم     و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آفرینش     و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن     و چه اندازه شیرین است امروز ، روز میلادت ، روزی که تو آغاز ...
14 دی 1395

خوشمزه ترين همبرگر دنيا با بهترين دختر دنيا

  تقويم بالاي صفحه نشون ميده كه 2 سال و 10 ماه و 12 روز از تولدت گذشته اما من باورم نميشه كه تو توي همين چند هفته اخير چقدر بزرگ و خانوم شدي و در كنار شيطنت هاي بچگيت چقدر بزرگوارانه رفتار ميكني .   هر روز صبح كه چشم باز ميكني جاي خالي من را ميبيني ولي باز هم بزرگوارانه و با اميد صدا ميزني مامان نگااااار و منتظر جواب مادر بزرگهايت ميشوي و آنقدر صبورانه با مسافرت همزمان بابات و پدر جون كنار اومدي كه من هنوز در شگفتم ...   يك شب تو مدتي كه باباي من و باباي تو با هم رفته بودن سفر گفتي كه دلت ساندويچ همبرگر ميخواد و من و تو ،دو تايي ،با همديگه ،مادر و دختر ، رفتيم  كه ساندويچ بخوريم .من همه اش نگران بودم كه ب...
26 آبان 1395

حالش را ببریم.....

چند روز پیش بابات توی بیمارستان کار داشت و ما مجبور بودیم توی ماشین بمونم تا بابایی کارش را انجام بده و برگرده . برای همین من پیشنهاد دادم  : من : تا شما برین و برگردین خوبه من و رستا بریم بستنی بخوریم ... رستا : بستنی چه رنگی ؟؟؟ من : چه رنگی دوست داری بگیریم ؟ رستا : بستنی اقدی ( یعنی قهوه ای ) من : باشه برو بریم رستا : آره مامان بریم بخوریم و حالش را ببریم !!!!!! من :      ...
13 مرداد 1395

دختر ما ، فرشته کوچولوی ما

                      دخترم روزت مبارک . ممنونم که هستی ، ممنونم که اینقدر مهربون و معصومی .   من خیلی چیزها را دارم ازت یاد میگیرم یا بهتر بگم خیلی خوبیها که رنگ باخته بودن داره دوباره برام زنده میشه و رنگ میگیره و همه اینها مدیون توئه .    دخترم من را ببخش که وقتی صبحها بلند میشی و من صدا میکنی نیستم که آغوشم را به رویت باز کنم اما تو بزرگوارانه می بخشی و باز هم صبح فردا سخاوتمندانه  مرا جستجو میکنی و با این کار روزها را می شماری تا به پنج شنبه و جمعه برسی تا در کنارت باشم . من را ببخش که وقتی شبه...
13 مرداد 1395

دعوای مامان

نمیدونم چرا تو نوشتن دارم تنبلی میکنم اتفاقا" هر روز پر است از حرفهای قشنگی که تو میزنی و ما را شگفت زده و خندان میکنی و عاشق دیالوگهامون هستم، عاشق قصه های فی البداهه ای که برات میگم و سعی میکنم تو هر کدوم یه نکته آموزشی برات داشته باشم اما تازگیها با مسواک زدنت مشکل پیدا کردم ،زیر بارش نمیری که نمیری و من هم نگران خراب شدن دندونات هستم . در مورد ساعت خوابت هم که خیلی وقته با هم درگیریم اما فایده ای نداره که نداره ، زودتر از 12/5 - 1 محاله که بخوابی.دیروز ظهر که از خوابیدن خیلی طفره میرفتی و منم خسته از سر کار اومده بودم و بعد از یک ساعت قصه گفتن دیگه از خوابیدنت نا امید شده بودم بهت با اخم گفتم : رستا مامان من خسته ام میخوام است...
25 فروردين 1395

درد و دل مادرانه

این یک نامه عاشقانه نیست ، یک دردو دل مادر و دخترانه است. یک اعتراف نامه است وقتی در مقابل تواناییهای مادرت کم میاری و هیچ وقت نمیتونی خودت را با اون مقایسه کنی به عبارت دیگه انگشت کوچیکه اش هم نمیشی . نمیدونم ما خیلی کم توانیم یا مادرامون پر توان؟؟؟ نمی دونم ما خیلی بی برنامه ایم یا اونا خدای برنامه ریزی بودن؟؟؟؟ نمی فهمم ما طول روزامون کوتاه تره یا اونا وقت بیشتری داشت ؟؟؟ واقعا نمیتونم این این معادله را حل کنم که هم مادر خوبی باشم و هم همسر خوبی و هم خانه دار خوبی و هم کارمند خوبی. هر وقت خواستم یکیش را به درستی انجام بدم برای بقیه اش کم گذاشتم و از حد توانم خارج شد .... هر وقت کارمند خوبی شدم و وظایف خونه ام را انجام دادم شدم یه همسرغر ...
21 بهمن 1394

تولدت مبارک

ای قشنگ ترین بهانه زندگی من   دخترم   تولدت مبارک     چنین روزی عید است برای من ، عیدی بزرگ . روزی که چشم به     جهان گشودی و زمین زیر پایت از طراوت و عطر تو سبز و شاداب     شد و هوای نفست مرا سرمست وجود کرد. سپاس خدایی را     که خلقتت را مایه طپش قلب من ساخت و نفسم را گرم . تولدت     تولدی دوباره در زندگانی من است . لبخند بزن  بگذار جان در تنم     دمیده شود و هوای دلم رنگین کمانی ....       ...
14 دی 1394

این شیه ؟؟؟؟؟؟

حکایت این روزهای ما بازیهای تخیلی و قشنگی است که با هم و با عمه ها میکنی و جواب دادن به این سوال قشنگ ... این شیه ؟؟؟ آنقدر به شیرینی این سوال را میپسی که بارها و بارها هم که بهش جواب بدم خسته نمیشم که نمیشم ...    مسئله ای که هنوز نتونستم راه خوبی در این زمینه بعد از شیر گرفتنت براش پیدا کنم کماکان خواب تو است. اگر از مقاومتی که برای خوابیدن نشون میدی و بهانه های عجیب و غریبی که موقع خواب میگیری بگذریم من نگران ساعت خوابیدن تو هستم . اما فکر میکنم که این دوره هم گذراست و با هم راه خوبی براش پیدا میکنیم .   خیلی بزرگ شدی خانمم ، در آستانه دو سالگی هستی و تغییرات و بزرگ شدنت برام خیلی جذابه هر روز کلمات بیشتر...
7 دی 1394