دختر گل ما، رستا ،دختر گل ما، رستا ،، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

مسافر كوچولوي ما

محرم امسال

  عزيزكم محرم امسال هم از راه رسيد ، ماهي كه حال و هواي مسلمانها را عوض ميكنه و غباري از غم روي صورتهاشون و دلهاشون ميشينه ، وقايعي كه سالها پيش در اين روزها اتفاق افتاده سراسر درس است ، درس ايثار و آزادگي ، درس شجاعت و مردانگي . مفاهيم عميق خدايي كه متاسفانه تو اين دوره زمونه كمرنگ شده اما اميدوارم بتونيم تو را با عمق اين واقعيت به بهترين نحو آشنا كنيم .   ما هر سال اين روزها را بين خانواده پدري بابايي در كاشان و شهرستان آران و بيدگل ميگذرونيم و نذري را ادا مي كنيم كه به نيت سلامتي و تندرستي خانواده مون هست .در اين شهرستان عزاداري با شور و هيجان زيادي انجام ميگيره .سال گذشته تو هنوز تو دل ماماني بودي و من نتونستم به او...
10 آبان 1393

موهاي تو

                                    عروسكم موهات را كوتاه كردم و مورد اعتراض همه واقع شدم و بيشتر از همه خاله مينا كه روزي يه بار به من ميگه گند را زدي به موهاي دختر . در واقع شدي پسري كه شكل دخترا هست . اما من اينجوري هم عاشقتم . به نظر من اون چيزي كه تو را شبيه پسرا كرده موهات نيست اون شيطنتيه كه از چشمات ميباره و تو رفتارت تجلي پيدا ميكنه . بابات و پدر جون بهت ميگن آقا احسان و تو غش غش براشون ميخندي ،مامان زهره معتقده كه اين اول راه هست و من و بابات از تو شي...
23 مهر 1393

نه ماهگي

دختركم ماه نهم هم به پايان رسيد و ماه دهم را آغاز كرديم ، انگار من هم با تو بزرگ ميشوم و رشد ميكنم . تجربيات و حس و حالي را تجربه ميكنم كه وصف ناشدني است ، احساسات تلخ و شيرين زيادي كه همه ريشه در شادي و غم تو داره .صادقانه بگم خيلي خوبه كه تو دختري چون ميتونم بهت بگم اميدوارم كه تو هم اين روزها را تجربه كني و من حال و هواي اين روزهاي مامان زهره را ............. ميبينم كه با چه وسواس  و عشقي به تو رسيدگي ميكنه و گاهي اوقات فكر ميكنم كه تو را از من بيشتر دوست داره البته اين جمله من دو تا مفهوم داره يكي اينكه تو را از من بيشتر دوست داره و يكي اينكه مامان زهره علاقه اش به تو  بيشتر از علاقه من به تو هست و من دقيقا منظورم هر دو بود...
16 مهر 1393

لالايي

اين روزها خيلي دوست داري موقع خواب برات لالايي بخونم    من هم مشتاق اين وظيفه خطير را مي پذيرم . مرا شاعر كردي دختركم . در چشمم نگاه ميكني و هزاران حرف عاشقانه در نگاهت نهفته است كه مرا به عرش خدايي ميرساند ، و منتظر مي ماني تا برايت بخونم :   لالا لالا لالا لالا دختر ناز من لالا عزيز دردونه بابا يكي يكدونه ام لالا قربون چشماي نازت فداي صورت ماهت لالا لالا لالايي خوشگل ماماني لايي خواب خوشي اومد لالا كنار چشمونت لالا بخوابه دختر نازم بخوابه هستي مامان منم اينجام كنار تو فداي خنده هاي تو گل گلدون من لالا عزيز دردونه ام لالا و همين طور في ...
7 مهر 1393

و باز هم روز اول مهر

من نميدونم چه حس و حالي داره اين روز اول مهر كه من هميشه با يك سري احساسات متناقض تجربه اش ميكنم ، هيجان و اضطراب را با هم داره، فرقي هم نميكنه چه موقعي كه مدرسه يا دانشگاه ميرفتم و چه حالا كه فقط نظاره گرم .حس خوبي كه شايد با بچه هاي اين دوره زمونه كمي غريبه باشه ، حس خوب ديدن همكلاسيها بعد از سه ماه، بازي لي لي، كلاس نقاشي و زنگ ورزش ،طعم خوشمزه نون و پنير و گردويي كه براي زنگ تفريح داشتيم ، بوي مهر واقعا فرق داره بوي ليمو شيرين و سيب ميده و صداي خش خش برگ. هميشه يه حس دلهره و اضطراب هم با خودش داشته اينكه توي كدوم كلاس باشي و با كدوم معلم آيا سختگيره يا خوش اخلاق و دوباره امتحان و ثلث اول و دوم و سوم .ليست خوبها و بدها و ضربدر...
1 مهر 1393

بهترين نگاهبان دخترم

نازگلك ديشب نميخوابيدي ، بيخوابي به سرت زده بود يا اينكه ميخواستي با خاله نگين و مامان زهره و پدر جون باز هم  بازي و شيطوني كني .در هر حال گريه ميكردي و نميخوابيدي و منم خيلي خسته بودم و اصلا" نميتونستم چشمهام را باز نگه دارم ، تو را به اونها سپردم و به معناي واقعي كلمه بيهوش شدم. وقتي خسته شدي و خوابت گرفته بود اومدي و كنارم خوابيدي .تا صبح چندين بار بيدار شدم و نگاهت كردم و تنها اثري كه از شيطنت ديشب به جامانده بود خواب راحتي بود كه داشتي. اما من صبح زود از خواب بيدار شدم  و دقايقي مبهوت معصوميت چهره ات شدم ، دلم نميخواست بيام سركار دوست داشتم همانجا بشينم و تا وقتي بيدار ميشي نگاهت كنم . اما بالاخره دل كندم و راهي شدم . هو...
26 شهريور 1393

هشت ماهگي

   با ناباوري تقويم را نگاه ميكنم و ميبينم كه هشت ماهت هم تموم شد اما هنوز اندازه هات كوچولوان ، هنوز لباس سايز 1 ميپوشي ولي خيلي بزرگ شدي دخملك ، خيلي باهوشي و تمام كارهات از سنت جلوتره ، اصلا" تو اشانتيون دختري.   دختر مهربونم ديشب رفته بوديم مهموني و تو من را سورپرايز كردي خيلي ذوق زده شده بودم تا ديشب فقط ميتونستي روي چهار دست و پات بلند بشي و چند ثانيه در همون حالت بموني اما ديشب دو سه تا قدم رفتي جلو و دستت را به لبه مبل گرفتي و بلند شدي . الهي  من قربون اون زانوهاي كم توانت برم ، ميدونم كم كمك قوي ميشي و چهار دست و پا ميري ، راه ميري و ميدوي و هر لحظه  من و بابايي را بيشتر و بيشتر عاشق خود...
17 شهريور 1393