دختر گل ما، رستا ،دختر گل ما، رستا ،، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

مسافر كوچولوي ما

زلزله

دخترم شیطون شدی خیلی زیاااااااااااااااااد ، بعضی وقتا کم میارم و بعضی وقتا هم از دستت عصبانی میشم . خیلی سعی میکنم خودم را کنترل کنم اما خداییش خیلی سخته . من نمیدونم این همه انرژی را از کجا میاری آخه؟ وقتی آماده میشیم که از خونه بریم بیرون معمولا" اول تو را آماده میکنم و با بابایی میری تو ماشین تا من حاضر بشم و بیام اما اگه این کار را نکنیم  تا من حاضر بشم   اسباب بازیها همه جا پخش میشه ، لباسها از کمد بیرون ریخته میشه ، سراغ کابینتها هم میری و خلاصه تو کل خونه یه زلزله ای به پا میشه . در کل بعد از ظهرها داره به این میگذره که شما یه خرابکاری میکنی و من تا بیام اون خرابکاری را جمع و جور کنم و بیام سراغت یه اتفاق جدیدی یه...
15 شهريور 1394

خانه مان گلستان شده

  اين روزها كلمه ها در دهانت مي رقصند و با هر تلنگري بيرون مي دوند . ما گل از گلمان مي شكفد و خانه مان گلستان شده است . اين روزها بازيهاي كودكانه ات رنگ و بوي ديگري گرفته ،آب دادن به گل خانمان دغدغه هر روزت شده و يافتن ماه آسمون و ستاره ها در شبها همپاي خواب شبانه ات . هر روزي كه مي گذرد عشق لرزه اي در درونم اتفاق مي افتد و هر روز عشقت تازه مي شود . من پيش از تو  را با اين روزهايم قابل قياسي نيست و فقط ميگويم پروردگارا سپاس ..................       ...
13 مرداد 1394

بهشت در آغوش من است

  ديشب واقعا احساس كردم كه بهشت در آغوش من است ، آنجايي كه تو شبانگاه معصومانه به خواب ميروي و صبحگاهان شادمانه چشم مي گشايي . هر وقت كه خوشحالي يا هر موقع كه گزندي ديدي كودكانه به سويش مي دوي  و دلتنگيت را با آن تقسيم ميكني  . اين آغوش قرار است مامن من و تو باشد ،حافظ رازهاي ما و شاهد رشد و بالندگيت . پس من ميگويم كه بهشت زير پاي مادران نيست بلكه در آغوششان هست .     ...
4 مرداد 1394

هجده ماهگي

                 بابا : رستا بگو آتنا رستا : ميين بابا : آتنا رستا : ميين بابا : آتنا رستا : ميين و اين داستان ادامه دارد ، داستان شوخي و بازي پدر و دختر و من هم از ديدن اين صحنه قلقلكم مي شود و مي خندم . در آغوشم مي فشارمت و ميبوسم و ميبويمت و تو دست در گردنم حلقه ميكني و شونه هايم را مي بوسي . واااااااااااااااااااااي كه لذت داشتن دختر مهرباني مثل تو حد و اندازه ندارد. .........   هجده ماهه شدي دختركم و اين واكسن را هم زديم ، من خيلي استرس اين يكي را داشتم چون شنيده بودم از همه واكسنها سخت تره ، اما خدارا شكر غير...
22 تير 1394

مامايييييييييييي بابايييييييييييييييييي

رستا ديروز هزار بار اين دو تا كلمه را گفتي شايد هم بيشتر .اما من بازم هر دفعه دوست داشتم بغلت كنم و ببوسمت . قشنگ ترين كلمه اي هست كه ميگي به خدا .   دختركم خيلي باهوشي خدارا شكر . ديروز يكي از كتاب داستاهايت را برايت از روي عكسهاش تعريف كردم . خيلي دوست داشتي و با دقت دو سه بار گوش دادي و بعد از ظهر كه عمه ات اومده بود به زبون خودت براش اون قصه را گفتي . از تعجب دهنم باز مونده بود عزيزكم .....   روزهايي كه من تو خونه ام اجازه نميدي هيچ كار ديگه اي بكنم . فقط و فقط بايد پيش تو بشينم يا باهات بازي كنم  . دشمنهاي درجه يك تو  ظرفشويي و گاز هستن ، تا ببيني من رفتم غذا درست كنم يا ظرف بشورم فوري ميا...
30 خرداد 1394

آفرين به دختر شجاعم

يك هفته از اينكه روي تخت خودت ميخوابي گذشته . نميدونم چرا فكر ميكردم اين مرحله را خيلي سخت پشت سر بگذاريم اما فقط يكي دو شب اول كمي بهانه گرفتي ولي بعد با شجاعت تمام روي تخت خودت ميخوابي البته من هم نزديك تو و پايين تخت ميخوابم چون معمولا توي شب يك بار يا دو بار براي شير بيدار ميشي . بايد اعتراف كنم كه تو از مامانت شجاع تري و انگار تمام نگراني من براي خودم بوده نه براي تو و در واقع من نميخواستم از تو جدا بشم . خلاصه كه من فكر ميكنم سه تا مرحله سخت بعد از يك سالگي در پيش داشتيم كه يكي و نصفيش را رد كرديم و يكي و نصفي ديگه باقي مونده. اون نصفي كه رد كرديم هم در مورد جيش و پوشك هست . الان دو سه ماهي هست كه تو وقتي پيش من و مامان زهره هستي...
24 خرداد 1394

سلام دختركم

سلام دختر نازم ، بعد از حدود 50 روز دوباره با انرژي اومدم تا براي عزيز دردونه ام بنويسم . دلم نميخواد در مورد سختي روزهايي كه گذشت حرف بزنم و دلم نميخواست با ذهن خسته و آشفته برايت بنويسم و امروز احساس ميكنم دوباره همان مادر پرانرژي گذشته هستم . اما اينو بايد بگم كه همه اين مشكلات نتونست اندكي روي روابطم با تو تاثير بگذاره . تا تو را ميديدم دنيايم عوض ميشد و همه كار و حواشي مربوط به آن را فراموش ميكردم و با هم خوش بوديم . راستش تو اين حدود 2 ماه خيلي بزرگ شدي . تقريبا همه كلمات را تكرار ميكني و طوطي خوشگل مامان شدي . ابراز محبت كردنت رنگ و بوي ديگري گرفته و با شكل كوچولوت مثل آدم بزرگها محبت ميكني . عاشق پدر جون و مامان زهره و عمه هات هستي ...
19 خرداد 1394