دلواپسی
عزیز دل مامان اولین روزهای بهار را میگذرونیم ، ده روز این سال هم به سرعت گذشت ، روزهای قشنگی که با بودن تو قشنگ تره .ولی هر روز که میگذره من نگران تموم شدن مرخصیم و بارگشت به کار میشم ، نمی دونم چه جوری دوری تو را برای 8 ساعت توی روز تحمل کنم . از زمانی که به دنیا اومدی کنارم بودی و نفست آرام بخش وجودم . ولی بابایی با اینکه من دیگه سر کار نرم مخالفه چون میدونه که من برای کارم تا حالا خیلی زخمت کشیدم و موقعیتم را به آسانی به دست نیاوردم و فکر میکنه که دو سه سال دیگه پشیمون میشم ، راستش خودمم هم خیلی دو دلم ،دو دلی من به خاطر اینه که دیدم بعضی از بچه ها دوست دارن مادرشون شاغل باشه و تو اجتماع . نمیدونم وقتی تو بزرگ بشی چه...
نویسنده :
نگارينا
13:40