دختر گل ما، رستا ،دختر گل ما، رستا ،، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

مسافر كوچولوي ما

یک ماه عشق ، یک ماه زندگی ، یک ماه رستا

    گل دخترم یک ماه از تولدت میگذرد و این یک ماه هر آنچه بود فقط تو بودی .....  برای من و برای همه اعضای خانواده مان ، یک ماه با عشق گذشت ، همه چیز وقف تو هست ، چه بخورم که برای رستا شیر داشته باشم ؟ چه بخورم که برای رستا نفخ نداشته باشد ؟ چه بپوشم که دخترم راحت و آسوده شیر  بخورد ؟ کی بخوابم که رستا هم خواب ناز باشد و خلاصه که همه چیز برای راحتی تو هست وبابایی همه تلاشش را برای آرامش من و دخمل قشنگش میکنه و  همه اینها از دل و جونه . آنقدر راحت در آغوش بابایی به خواب میری که من تعجب میکنم و مطمئنم که فقط عشق است که اینچنین عشق می آفریند .....   مادر بزرگ و پدربزرگ هایت و خاله ها و دایی و عم...
14 بهمن 1392

برفک

دخترکم شنبه آخر شب وقتی داشتی شیر میخوردی دیدم که زبونت سفید شده ، اول فکر کردم که شیر روی زبونت مونده اما یهو یاد حرف خاله نسرین افتادم که گفته بود مبین روی زبونش برفک زده ، همون موقع بهش زنگ زدم و متوجه شدم که بله حدسم درسته و روی زبونت برفک زده . صبح اول وقت با بابایی به کلینیک کودکان رفتیم و خانم دکتر تو را معاینه و وزن کرد . ما متوجه شدیم که تو خوب وزن نگرفتی و برای من کپسول شیرافزا و برای تو قطره ای برای برفک دهانت تجویز کرد و من با یک عالمه غصه برای برفک دهانت و اینکه ممکنه اون زمانهایی که بیقراری میکردی گشنه بودی  به خانه  برگشتیم . امروز دهانت بهتر شده و با خوردن کپسولها ، شیر من هم بهتر شده خدارا شکر و کمی ار نگر...
1 بهمن 1392

حس مادری

ناز گلم امروز 16روزه شده ای و خدارا شکر زردیت بهتر شده است . همانطور که گفتم هنوز دکتر مناسبی برایت پیدا نکرده ایم ، هر کدوم نظر خودشون را دارند و گاهی اوقات باهم بسیار متفاوت، اما من تصمیم گرفته ام در تصمیم گیری هایم برای تو بیشتر از هر چیز از حس مادریم کمک بگیرم و به آن اتکا کنم. همان حسی که مادرم ما را با آن بزرگ کرده و حالا همه تجربیاتش را به من میده و من نیز روزی به تو ..... از امروز مامان زهره باید بره سر کار و من فکر کنم تو دلت برایش تنگ شده چون به صداش و بوش و محبتش از اولین دقایق به دنیا آمدنت عادت کردی ، منم دلم تنگ شده چون هیچ محبتی جای محبت مادر را نمیگیره حتی اگر برای چند ساعت باشه که ندیدیش ، دیشب که میخواست ب...
28 دی 1392

دختر دو رقمی من

آنچه بر ما گذشت :     روز شنبه 14 دی ماه همزمان با اذان صبح با بابایی و مامان زهره وارد بیمارستان سینا شدیم و از آنجایی که اونجا محل کار بابایی هست و از قبل کارهای مربوط به پذیرش را انجام داده بود بدون معطلی برای آماده شدن وارد بخش شدیم و پس از انجام کارهای مربوطه ساعت 6:45 دقیقه خانم دکتر آمده و بعد از آماده شدن اتاق عمل و شنیدن شدن صدای قلبت در زایشگاه 10 دقیقه بعد من وارد اتاق عمل شدم و خوشبختانه چون میدانستم بابایی همون جاست اصلا نگرانی نداشتم و در حال خواندن آیت الکرسی بودم که بیهوش شدم و در ساعت 7:06 مقارن با طلوع آفتاب صدای گریه تو در اتاق طنین انداز شد و من بارها و بارها فیلم به دنیا آمدنت را دیده ام و گریه تو قشنگ...
24 دی 1392

حیرت

        تو آمدی من در حیرتم ، در حیرت این عشق فزاینده ای که می جوشد ، تو آمدی و من در حیرتم در حیرت این لطف بی اندازه الهی که شامل حالم شده و نمی دانم تو پاداش کدام کار خوب منی دلبندم . براستی مادران چه بی اندازه خوشبختند و تا وقتی مادر نباشی آن را نمی فهمی که در انتظارش بودن و عشق آمدنش را داشتن چیست و در آعوش کشیدن و بوییدنش چیست؟       خداوندا خدایا این نعمت را به  تمامی زنان اعطا فرما خداوندا خدایا کمکم کن آنی و حتی کمتر از آنی از درک این لذت غافل نباشم و روزی برایم تکراری نگردد .   دخترگلم این روزها آنقدر ساعتهایم با بودنت مملو و سرشار از عشق است که وقتی برا...
19 دی 1392

آخرین روز خانواده دو نفری

عسلکم ، دختر گلم امروز آخرین روزی است که خانواده ما دو نفری است و از فردا معنی واقعی خانواده را به خود میگیرد.   تو و بابایی و من حلقه عاشقانه ای خواهیم داشت که دیگران را در آن راهی نیست اما تو پدر بزرگ و مادر بزرگ هایی داری که آنها هم عاشقانه دوستت دارند و همین طور عمه ها و خاله ها و داییت ، همه بیصبرانه انتظار تو را میکشند پرنسس من     کمتر از 24 ساعت مونده و بابایی امروز صبح تایمر شمارش معکوس را روی موبایلش فعال کرده و فردا این موقع تو در آعوشم خواهی بود و من از حالا داره حسودیم میشه که لحظه به دنیا اومدنت را نمی بینم و اولین فریادت را نمی شنوم ولی از بابایی قول گرفتم که همه لحظات را برایم فیلمبرداری کنه ولی ...
13 دی 1392

دیگه چیزی نمونده .....

  هفته سی و نهم بارداری : فرزند شما در لحظات آخر زندگی شکمی می باشد. او در اثر افزایش قد و وزن، فضایی برای تکان خوردن ندارد. قد او در این هفته به 50.7 سانتی‌متر و وزن او به 3200 گرم می رسد. شاید او اکنون دیگر به حالت پیش از تولد قرار گرفته باشد. مغز جزء آخرین اعضا است که به رشد کامل می رسد اما این عضو هم به زودی تکمیل شده و نورون‌های آن شروع به فعالیت می کنند. اندامهاي بدن كودك شما كاملا رشد كرده و در محل نهايي خود قرار گرفته اند و با شكل گرفتن يك لايه جديد از پوست زير لايه خارجي فعلي به تدريج پوست جديد جايگزين پوست قديمي مي شود.   دخترکم امروز به هفته سی و نهم وارد شدیم و من روزهایی را مرور میکردم که...
9 دی 1392