دلواپسی
عزیز دل مامان اولین روزهای بهار را میگذرونیم ، ده روز این سال هم به سرعت گذشت ، روزهای قشنگی که با بودن تو قشنگ تره .ولی هر روز که میگذره من نگران تموم شدن مرخصیم و بارگشت به کار میشم ، نمی دونم چه جوری دوری تو را برای 8 ساعت توی روز تحمل کنم . از زمانی که به دنیا اومدی کنارم بودی و نفست آرام بخش وجودم . ولی بابایی با اینکه من دیگه سر کار نرم مخالفه چون میدونه که من برای کارم تا حالا خیلی زخمت کشیدم و موقعیتم را به آسانی به دست نیاوردم و فکر میکنه که دو سه سال دیگه پشیمون میشم ، راستش خودمم هم خیلی دو دلم ،دو دلی من به خاطر اینه که دیدم بعضی از بچه ها دوست دارن مادرشون شاغل باشه و تو اجتماع . نمیدونم وقتی تو بزرگ بشی چه قضاوتی خواهی داشت ؟ آیا منو سرزنش میکنی و یا از اینکه من شاغل باشم راضی خواهی بود ؟؟؟
گلکم هر روز کار جدیدی یاد میگیری از دیروز به سبک خودت با ما حرف میزنی و ذوق میکنی و من غرق در شادی و لذت میشم . خیلی بازیگوش شدی و به سختی شیر میخوری و همین باعث شده خوب وزن نگیری شیطونک ، با هر ترفندی سعی میکنم بهت شیر بدم و گاهی اوقات خیلی عصبانی میشی. با چشمهای کنجکاو جستجوگرت تمام دنیا را با دقت نگاه میکنی و من دیوونه این نگاه کردنت هستم ، وقتی دستت را میگیرم به راحتی بلند میشی و میشنی و کاملا" همه جا را زیر نظر داری فضولکم، عاشق تلویزیون هستی و ختی باهاش خرف میزنی و براش ذوق میکنی ولی ما اجازه نمیدیم که تو نگاه کنی
دخترم وقتی تو چشمای قشنگت نگاه میکنم فقط خودم را میبینم ، وقتی بغلت میکنم بوی تنت را با تمام وجودم نفس میکشم و با همه اینها هر روز بیشتر و بیشتر به تو وابسته میشم و همین موضوع تصمیم در مورد سر کار رفتن را برام سخت میکنه ، البته مطمئنم که اگر پیش مامان زهره باشی به خوبی از تو مراقبت میکنه ولی باز هم دلواپسم که تو منو بخوای کاش میتونستی بهم بگی دخترک
ولی فکر کنم بهتره که فعلا" از این سه ماه باقیمانده نهایت استفاده را بکنیم و عاشقانه های جدیدی بسازیم و با این تشویش لحظه های خوبمون را خراب نکنیم دلبندم