دختر دو رقمی من
آنچه بر ما گذشت :
روز شنبه 14 دی ماه همزمان با اذان صبح با بابایی و مامان زهره وارد بیمارستان سینا شدیم و از آنجایی که اونجا محل کار بابایی هست و از قبل کارهای مربوط به پذیرش را انجام داده بود بدون معطلی برای آماده شدن وارد بخش شدیم و پس از انجام کارهای مربوطه ساعت 6:45 دقیقه خانم دکتر آمده و بعد از آماده شدن اتاق عمل و شنیدن شدن صدای قلبت در زایشگاه 10 دقیقه بعد من وارد اتاق عمل شدم و خوشبختانه چون میدانستم بابایی همون جاست اصلا نگرانی نداشتم و در حال خواندن آیت الکرسی بودم که بیهوش شدم و در ساعت 7:06 مقارن با طلوع آفتاب صدای گریه تو در اتاق طنین انداز شد و من بارها و بارها فیلم به دنیا آمدنت را دیده ام و گریه تو قشنگ ترین صدای زندگیم است دلبندم
ساعت 9 صبح مرا به اتاقم منتقل کردند و تنها نگرانی من از کوچولوبودن تو بود، 2 کیلو 700 گرم وزن و 47.5 سانتیمتر قدت بود عزیزم . آنروز ما کلی ملاقات کننده داشتیم و همه همکاران بابایی به دیدن گل دختر آمدند. آن شب را با سختیها و شیرینیهایش با مامان زهره و خاله سیمین به صبح رساندیم ، لذت بخش ترین قسمت آن این بود تا روی تخت من وکنار من قرار نگرفتی نخوابیدی و به محض اینکه کنارم آمدی با آرامش به خواب رفتی . روز یکشنبه 15 دی ماه بعد از ویزیت خانم دکتر مرخص شدیم و حدود ساعت 11 با هم قدم به خونه مون گذاشتیم . شکر خدا در مورد شیر دادن تو به مشکل خاصی برنخوردیم و تو با اشتهای کامل شیر میخوری اما روز سوم متوجه شدیم که تو مقداری زردی داری که روی گهواره ات چراغ مخصوص را بابایی نصب کرد و سه شب زیر آن خوابیدی و روزهای سختی بود، با توجه به سردی هوا همه اش نگران سرما خوردن تو در آن وضعیت بودم که به لطف خدا و مراقبتهای مامان زهره مشکلی پیش نیومد. شنبه گذشته هم من نوبت دکتر داشتم برای کشیدن بخیه هام و هم تو نوبت دکتر داشتی ،متاسفانه هنوز دکتر خوبی که بهش اطمینان کنیم نتونستیم برای تو پیدا کنیم .
این مطالبی که میخوام بنویسم جزء بدترین ساعتهای این روزها بوده ، از شب ششم به خوبی نمیخوابیدی و از ساعت 11 شب تا صبح میخواستی شیر بخوری و به محض اینکه خوابت میبرد و سر جات قرار میگرفتی دو باره بیدار شده و گریه میکردی و شیر میخواستی ، طوری که نه من دیگه شیری داشتم که بخوری و نه رمق و توانی برای تحمل گریه تو و دو شب خیلی بدی را گذروندیم و سینه های من زخم شده بود .آخرین ویزیتی که رفتیم دکتر گفت که طبق برنامه ریزی هر دو ساعت یک بار بهت شیر بدم و اگر در غیر اون مواقع پستونک بهت بدیم و ذر طول شب اگه خودت بیدار نشدی من از ساعت 12 تا 6 صبح برای شیر خوردن بیدارت نکنم . در کل نظرش این بود که حفظ آرامش تو و من در این روزها از هر چیزی واجب تر است. خلاصه که آنقدر عصر آنروز گریه کردی که من و بابایی بر خلاف میل باطنیمون مجبور شدیم بهت پستونک بدیم و چه با ولع آن را گرفتی و میمکیدی و من با نگاه به تو اشکهایم سرازیر بود ولی طاقت این همه گریه و و بیقراری تو را نیز نداشتم . آنقدر ناراحت بودم که خودم را در آستانه افتادن به دام افسردگی میدیدم و همه اش سردرد و نگرانی داشتم ولی به خودم نهیب زدم که باید سرپا باشم و این مشکل را حل کنم و هر چی بیشتر حساسیت نشون بدم اوضاع بدتر میشه و با نظر دکتر موافقم که باید آرامش داشته باشیم تا بتونیم مشکل را حل کنیم. الان دو شبه که مامان زهره شبها قنداقت میکنه و من احساس میکنم که تو با آرامش بیشتری شبها کنارم میخوابی و دو شبه که اصلا بیدار نشدی و فقط بعد از ظهر ها کمی نا آرامی میکنی و وقتی پستونک بهت میدم تو بغلم میخوابی و بعد خودت اونو میدی بیرون عسلکم قول بده بهش عادت نکنی عزیز دلم
عشق من روزها میگذرد و هر روز تو هوشیار تر میشوی و به قول باباییت از دیروز دو رقمی شدی .....