حس مادری
ناز گلم امروز 16روزه شده ای و خدارا شکر زردیت بهتر شده است .
همانطور که گفتم هنوز دکتر مناسبی برایت پیدا نکرده ایم ، هر کدوم نظر خودشون را دارند و گاهی اوقات باهم بسیار متفاوت، اما من تصمیم گرفته ام در تصمیم گیری هایم برای تو بیشتر از هر چیز از حس مادریم کمک بگیرم و به آن اتکا کنم. همان حسی که مادرم ما را با آن بزرگ کرده و حالا همه تجربیاتش را به من میده و من نیز روزی به تو .....
از امروز مامان زهره باید بره سر کار و من فکر کنم تو دلت برایش تنگ شده چون به صداش و بوش و محبتش از اولین دقایق به دنیا آمدنت عادت کردی ، منم دلم تنگ شده چون هیچ محبتی جای محبت مادر را نمیگیره حتی اگر برای چند ساعت باشه که ندیدیش ، دیشب که میخواست بره خیلی خودم را کنترل کردم که اشکم در نیاد چون خودش هم بغض کرده بود و منتظر جرفه ای از سوی من بود ، انگار اصلا دلش نمیخواست بره ولی خوب مجبور بود دیگه . ما هم باید یاد بگیریم که روی پای خودمون بایستیم و مامان زهره اینم به خوبی به ما یاد داده . مرسی مامان زهره
دخترم همه لحظاتم با تو بی نظیره و هیچ وقت چنین نبوده است فرشته کوچولوی من معصومیت چهره ات مرا به عرش کبریا میبره ،قتی که در خواب میخندی مجنون میشم و وقتی بغض می کنی پریشان و دیوانه میشم . روزها و شبها و دنیام خیلی زیبا شده و سرشارم از احساسات جدید و قشنگی که تا حالا تجربه نکردم و همه اش به خاطر توست
راستی پدر جون برات چند تا شعر قشنگ گفته که من هر دفعه یکیش را برات می نویسم:
چون صبح ده و چهار دی شد آغاز از ساعت هفت لحظه ای طی شد باز
از بطن نگار گشت خارج رستا آمد به جهان ما به صد عشوه و ناز