دختر گل ما، رستا ،دختر گل ما، رستا ،، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

مسافر كوچولوي ما

دختر دو رقمی من

1392/10/24 16:00
نویسنده : نگارينا
126 بازدید
اشتراک گذاری

آنچه بر ما گذشت :

 

 

روز شنبه 14 دی ماه همزمان با اذان صبح با بابایی و مامان زهره وارد بیمارستان سینا شدیم و از آنجایی که اونجا محل کار بابایی هست و از قبل کارهای مربوط به پذیرش را انجام داده بود بدون معطلی برای آماده شدن وارد بخش شدیم و پس از انجام کارهای مربوطه ساعت 6:45 دقیقه خانم دکتر آمده و بعد از آماده شدن اتاق عمل و شنیدن شدن صدای قلبت در زایشگاه 10 دقیقه بعد من وارد اتاق عمل شدم و خوشبختانه چون میدانستم بابایی همون جاست اصلا نگرانی نداشتم و در حال خواندن آیت الکرسی بودم که بیهوش شدم و در ساعت 7:06 مقارن با طلوع آفتاب صدای گریه تو در اتاق طنین انداز شد و من بارها و بارها فیلم به دنیا آمدنت را دیده ام و گریه تو قشنگ ترین صدای زندگیم است دلبندم قلب

 

 

ساعت 9 صبح مرا به اتاقم منتقل کردند و تنها نگرانی من از کوچولوبودن تو بود، 2 کیلو 700 گرم وزن و 47.5 سانتیمتر قدت بود عزیزم . آنروز ما کلی ملاقات کننده داشتیم و همه همکاران بابایی به دیدن گل دختر آمدند. لبخندآن شب را با سختیها و شیرینیهایش با مامان زهره و خاله سیمین به صبح رساندیم ، لذت بخش ترین قسمت آن این بود تا روی تخت من وکنار من قرار نگرفتی نخوابیدی و به محض اینکه کنارم آمدی با آرامش به خواب رفتیماچ . روز یکشنبه 15 دی ماه بعد از ویزیت خانم دکتر مرخص شدیم و حدود ساعت 11 با هم قدم به خونه مون گذاشتیم .مژه شکر خدا در مورد شیر دادن تو به مشکل خاصی برنخوردیم و تو با اشتهای کامل شیر میخوری اما روز سوم متوجه شدیم که تو مقداری زردی داری که روی گهواره ات چراغ مخصوص را بابایی نصب کرد و سه شب زیر آن خوابیدی و روزهای سختی بود، با توجه به سردی هوا همه اش نگران سرما خوردن تو در آن وضعیت بودم که به لطف خدا و مراقبتهای مامان زهره مشکلی پیش نیومد. شنبه گذشته هم من نوبت دکتر داشتم برای کشیدن بخیه هام و هم تو نوبت دکتر داشتی ،متاسفانه هنوز دکتر خوبی که بهش اطمینان کنیم نتونستیم برای تو پیدا کنیم .ناراحت

 

 

این مطالبی که میخوام بنویسم جزء بدترین ساعتهای این روزها بوده ، از شب ششم به خوبی نمیخوابیدی و از ساعت 11 شب تا صبح میخواستی شیر بخوری و به محض اینکه خوابت میبرد و سر جات قرار میگرفتی دو باره بیدار شده و گریه میکردی و شیر میخواستی ، طوری که نه من دیگه شیری داشتم که بخوری و نه رمق و توانی برای تحمل گریه تو ابرو  و دو شب خیلی بدی را گذروندیم و سینه های من زخم شده بود ناراحت.آخرین ویزیتی که رفتیم دکتر گفت که طبق برنامه ریزی هر دو ساعت یک بار بهت شیر بدم و اگر در غیر اون مواقع پستونک بهت بدیم و ذر طول شب اگه خودت بیدار نشدی من از ساعت 12 تا 6 صبح برای شیر خوردن بیدارت نکنم .نگران در کل نظرش این بود که حفظ آرامش تو و من در این روزها از هر چیزی واجب تر است. خلاصه که آنقدر عصر آنروز گریه کردی که من و بابایی بر خلاف میل باطنیمون مجبور شدیم بهت پستونک بدیم و چه با ولع آن را گرفتی و میمکیدی و من با نگاه به تو اشکهایم سرازیر بود ولی طاقت این همه گریه و و بیقراری تو را نیز نداشتمگریه . آنقدر ناراحت بودم که خودم را در آستانه افتادن به دام افسردگی میدیدم و همه اش سردرد و نگرانی داشتم افسوسولی به خودم نهیب زدم که باید سرپا باشم و این مشکل را حل کنم و هر چی بیشتر حساسیت نشون بدم اوضاع بدتر میشه و با نظر دکتر موافقم که باید آرامش داشته باشیم تا بتونیم مشکل را حل کنیم. الان دو شبه که مامان زهره شبها قنداقت میکنه و من احساس میکنم که تو با آرامش بیشتری شبها کنارم میخوابی و دو شبه که اصلا بیدار نشدی و فقط بعد از ظهر ها کمی نا آرامی میکنی و وقتی پستونک بهت میدم تو بغلم میخوابی و بعد خودت اونو میدی بیروناوه عسلکم قول بده بهش عادت نکنی عزیز دلم   

 

 

عشق من روزها میگذرد و هر روز تو هوشیار تر میشوی  و به قول باباییت از دیروز دو رقمی شدی .....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

نونیش
24 دی 92 18:29
ایشالا سالهای عمرش سه رقمی بشه
دلسارا
25 دی 92 1:03
خدائیش من بهت نگفته بودم حسابی بخواب ؟ تازه اول بی خوابی هاته ...
ملیحه
25 دی 92 11:01
عزیزم شاید دخترت سیر نمیشه.شبا قبل خواب بهش شیر خشک بده که سیر بشه و راحت بخوابه!
دلسارا
25 دی 92 14:27
خاله جون به امید روزی که 120 ساله و سه رقمی بشی .
خاله پونه
26 دی 92 19:39
نگار عزیزم هر وقت از بی خوابی کلافه شدی به ما ها فکر کن به اینکه همه ما بچه دار ها بی خوابیم و اصلا نگران نباش عزیزم عادت میکنی من همش به این فکر میکردم که بقیه هم مثل من هستن پس محکم باش و به رستا جونی برس دیگه حرف افسردگی رو نزن خواهر عادت میکنی جوری که خدایی نکرده شبها اگر تب کنه تا صبح پلک نمیزنی و این یعنی عشق مادری گلم از رستای ناز و بزرگ شدنش لذت ببر سعی کن باهاش بخوابی تا اذیت نشی و هرچی بیشتر شیر بدی به نفع خودت و دختر گلت هست پس محکم باش مامان مهربون
خاله زهرا
7 اسفند 92 7:46
دست هاي تورا لمس مي كنم كوچه ،سياه پله ها تاريك و ديوارها خاكستري اند دستهاي تورا لمس مي كنم چراغ ها .............روشن مي شوند
شیوا
29 آبان 93 14:24
سلام همسرتون پزشکه؟ سلام شيوا خانم ، خير همسرم پزشك نيست