مامان خود خواه
عسلکم داریم به نقطه پایان این مرحله از عاشقانه مان نزدیک میشیم و یه فکری این روزها خیلی ذهن منو درگیر کرده و اونم اینه که چقدر دوست دارم که تو را با بقیه شریک بشم و آیا اصلا دوست دارم ؟
نه ماهه که ما با هم همه جا بودیم خوابیدیم ، بیدار شدیم ،غذا خوردیم ،خندیدیم و گریه کردیم و کسی به این خلوت دو نفره ما راهی نداشت اما از این به بعد تو دیگه متعلق به همه میشی به بابایی و پدربزرگ ها و مادر بزرگ هات ، دایی ، خاله ها و عمه هات و من نمیدونم چقدر قدرت تحمل این شراکت را دارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شاید این حرف را از روی خودخواهی میزنم و یا شاید هر کس این حرف را از من بشنوه فکر کنه من دارم ناسپاسی خدای رحمان را میکنم اما واقعا اینطور نیست فقط دعا میکنم که همه اون جوری که من تو را دوست دارم تو را بخواهند تا معنی سخنم را درک کنند اما آنچه مسلمه اینه که برای دیدنت هم لحظه شماری میکنم و این احساسات متناقض این روزهای منو پر کرده
راستی نمیخواستم در مورد سوتی که چند شب پیش داده بودم چیزی بنویسم ولی حالا مینویسم . قضیه از این قرار بود که نزدیکهای نیمه شب بود و ما با هم بیدار بودیم ، یه دفعه به ذهنم رسید که متن اس ام اسی را که میخوام برای دوستام به مناسبت ورود جنابعالی بفرستم را آماده کنم ، خلاصه که لیست دوستام را انتخاب کردم و متن را نوشتم و داشتم هنوز روش فکر میکردم که دیدم ای وااااااااای برای همه فرستادم ( امان از این گوشی های لمسی ) انگار یه سطل آب سرد روی سرم ریختن و کاری هم از دستم بر نمی اومد به غیر از ارسال تکذیبیه ورود شما خانوم گل و به این ترتیب ما تا فردای اون روز داشتیم همچنان خجالت میکشیدیم و برای دوستان توضیح میدادیم . اینم از ماجرای سوتی . امیدوارم خاله سارا به شجاعت مامانت افتخار کنه چون فکر میکرد من جرات گفتنش را ندارم
لحظه ديدار نزديك است ...
باز من ديوانه ام، مستم .
باز مي لرزد، دلم، دستم .
باز گويي در جهان ديگري هستم .
هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ !
هاي ! نپريشي صفاي زلفم را، دست!
آبرويم را نريزي، دل !
اي نخورده مست
لحظه ديدار نزديك است .