بالا خره این روز هم رسید
از روزی که به دنیا اومدی و نفس به نفسم شیر خوردی گهگاهی به امروزی می اندیشیدم که ناگزیرم بهت بگم دیگه می می بد شده و نگاه معصومت را تصور میکردم که در چشمم دنبال قساوت و سنگدلی میگرده که چرا مامانم با من این کار را میکنه.... به این روز رسیدیم ، لحظات شیرین و آرامش بخش شیر خوردن تو تکرار نشدنی است . من خیلی با خودم کلنجار رفتم که تا آنجا که میشه به تعویق بیفته اما بیشتر از این دیگه به ضرر تو بود و من به همین خاطر مقاومت کردم و تو هم خانم وار و معصومانه پذیرفتی . مرا شرمنده قدرتت کردی و از معصومیتت دیشب اشک ریختم .
فکرهای زیادی به مغزم هجوم آورده ، تو هر روز بزرگتر میشوی و مستقل تر و من هر روز وابسته تر .مدام این فکر آزارم میدهد که این روزها فاصله بینمان نیندازد . بین منو تو و چشمانمان ، بین من و تو و دستهایمان و بین منو تو قلبهایمان .....
نه ممکن نیست این خیالی پوچ و گذراست که بیخود آزارم میدهد . من و تو همیشه همدلیم .......
مي خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا كه دريا به آخر مي رسد و آسمان آغاز مي شود.........
مي خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته يكي شوم .
حس مي كنم و مي دانم دست مي سايم و مي ترسم باور ميكنم و اميدوارم
كه هيچ چيز با آن به عناد بر نخيزد.
مي خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا كه دريا به آخر ميرسد و آسمان آغاز مي شود .