مامايييييييييييي بابايييييييييييييييييي
رستا ديروز هزار بار اين دو تا كلمه را گفتي شايد هم بيشتر .اما من بازم هر دفعه دوست داشتم بغلت كنم و ببوسمت . قشنگ ترين كلمه اي هست كه ميگي به خدا .
دختركم خيلي باهوشي خدارا شكر . ديروز يكي از كتاب داستاهايت را برايت از روي عكسهاش تعريف كردم . خيلي دوست داشتي و با دقت دو سه بار گوش دادي و بعد از ظهر كه عمه ات اومده بود به زبون خودت براش اون قصه را گفتي . از تعجب دهنم باز مونده بود عزيزكم .....
روزهايي كه من تو خونه ام اجازه نميدي هيچ كار ديگه اي بكنم . فقط و فقط بايد پيش تو بشينم يا باهات بازي كنم . دشمنهاي درجه يك تو ظرفشويي و گاز هستن ، تا ببيني من رفتم غذا درست كنم يا ظرف بشورم فوري مياي و من هل ميدي تا با هم بريم و بازي كنيم . فقط در صورتي ميذاري كه خودت هم بياي روي كابينت و پيش من بشيني و به قول خودت امي بزني . كار خطر ناكيه اما گاهي اوقات كه مجبور بشم يه قابلمه كوچيك و قاشق بهت ميدم تا تو كنارم بازي كني و من آشپزي . بعضي وقتها هم مياي ميشيني كنار ظرفشويي و پاهات را ميذاري توش و آب بازي ميكني خلاصه كه داستاني داريم از دست تو .
ديروز خيلي بد اخلاقي ميكردي و همه اش هم دستت توي دهنت بود . حدس زدم داري دندون در مياري . ميخواستم از ژل دندونت به لثه هات بمالم تا التهابش كم بشه ديم بله يكي از دندونهاي آسياب پايينت در اومده و يكي ديگه هم تاول داره . خيلي خوشحال شدم كه بالاخره دندونهاي خوشگل يكي يكي دارن شكوفه ميزنن .
شهرزاد قصه گوي من :
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود ونه دلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی
من عاشق چشمت شدم
شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آن سوی یقین
شاید کمی هم کیش تر
آغاز و ختم ماجرا
لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من
در مردمک های تو بود "دكتر افشين يدالهي"