دختر گل ما، رستا ،دختر گل ما، رستا ،، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

مسافر كوچولوي ما

مامايييييييييييي بابايييييييييييييييييي

رستا ديروز هزار بار اين دو تا كلمه را گفتي شايد هم بيشتر .اما من بازم هر دفعه دوست داشتم بغلت كنم و ببوسمت . قشنگ ترين كلمه اي هست كه ميگي به خدا .   دختركم خيلي باهوشي خدارا شكر . ديروز يكي از كتاب داستاهايت را برايت از روي عكسهاش تعريف كردم . خيلي دوست داشتي و با دقت دو سه بار گوش دادي و بعد از ظهر كه عمه ات اومده بود به زبون خودت براش اون قصه را گفتي . از تعجب دهنم باز مونده بود عزيزكم .....   روزهايي كه من تو خونه ام اجازه نميدي هيچ كار ديگه اي بكنم . فقط و فقط بايد پيش تو بشينم يا باهات بازي كنم  . دشمنهاي درجه يك تو  ظرفشويي و گاز هستن ، تا ببيني من رفتم غذا درست كنم يا ظرف بشورم فوري ميا...
30 خرداد 1394

آفرين به دختر شجاعم

يك هفته از اينكه روي تخت خودت ميخوابي گذشته . نميدونم چرا فكر ميكردم اين مرحله را خيلي سخت پشت سر بگذاريم اما فقط يكي دو شب اول كمي بهانه گرفتي ولي بعد با شجاعت تمام روي تخت خودت ميخوابي البته من هم نزديك تو و پايين تخت ميخوابم چون معمولا توي شب يك بار يا دو بار براي شير بيدار ميشي . بايد اعتراف كنم كه تو از مامانت شجاع تري و انگار تمام نگراني من براي خودم بوده نه براي تو و در واقع من نميخواستم از تو جدا بشم . خلاصه كه من فكر ميكنم سه تا مرحله سخت بعد از يك سالگي در پيش داشتيم كه يكي و نصفيش را رد كرديم و يكي و نصفي ديگه باقي مونده. اون نصفي كه رد كرديم هم در مورد جيش و پوشك هست . الان دو سه ماهي هست كه تو وقتي پيش من و مامان زهره هستي...
24 خرداد 1394

سلام دختركم

سلام دختر نازم ، بعد از حدود 50 روز دوباره با انرژي اومدم تا براي عزيز دردونه ام بنويسم . دلم نميخواد در مورد سختي روزهايي كه گذشت حرف بزنم و دلم نميخواست با ذهن خسته و آشفته برايت بنويسم و امروز احساس ميكنم دوباره همان مادر پرانرژي گذشته هستم . اما اينو بايد بگم كه همه اين مشكلات نتونست اندكي روي روابطم با تو تاثير بگذاره . تا تو را ميديدم دنيايم عوض ميشد و همه كار و حواشي مربوط به آن را فراموش ميكردم و با هم خوش بوديم . راستش تو اين حدود 2 ماه خيلي بزرگ شدي . تقريبا همه كلمات را تكرار ميكني و طوطي خوشگل مامان شدي . ابراز محبت كردنت رنگ و بوي ديگري گرفته و با شكل كوچولوت مثل آدم بزرگها محبت ميكني . عاشق پدر جون و مامان زهره و عمه هات هستي ...
19 خرداد 1394

ارزيابي خر است !!!!

وقتي بچه بوديم هر چيزي كه مطابق ميل ما نبود خر ميشد ..... الان هم من در محل كارم تا يك ماه آينده ارزيابي دارم و حسابي درگير و مشغولم كرده . به طوري كه براي نهار خوردن هم وقت كافي ندارم،  خلاصه همينه كه نميرسم بيام وبلاگت را بنويسم و تا آخر ارديبهشت هم وضع به همين منوال است عزيزكم ....   توي خونه هم كه سعي ميكنم به خودت برسم تا به وبلاگت و همه وقتم را به تو و  خونه و بابايي اختصاص ميدم و كلا از دنياي مجازي به دورم يا دارم دور و بر دختر خوشگلم ميچرخم و يا تو آشپزخونه ام و در نهايت اگه وقت بشه و حالي برام مونده باشه يه حال و احوالي با بابايي بكنم . ( طفلك بابايي )   عزيزكم خيلي شيطون و شيرين و بامزه ...
5 ارديبهشت 1394

نوروز مبارك

  خدايا نعمت سلامتي مبدا همه نيازهاست و عاقبت بخيري مقصد همه نيازها. بين اين مبدا تا آن  مقصد والاترين نيازها دلخوشي است . به بزرگيت سوگند دراين سال آن را به همه دوستانم عطا فرما . آمين يا رب العالمين ....   گل دخترم اين متن را خاله فاطمه برام فرستاده بود كه خيلي به دلم نشست و خواستم كه اولين دعاي امسال براي خودمون و همه دوستامون باشه...   عيد نوروز هم  از راه رسد و اين دومين سالي است كه با هم فرا رسيدنش را به نظاره مي نشينيم و قدومش را گلباران ميكنيم باشد كه سالي نيكو انتظارمان را بكشد البته با همت و تلاشي كه خودمان نثارش خواهيم كرد.   دختركم بزرگ شدي و قد كشيدي و هر لحظه هم بزرگت...
9 فروردين 1394

هميشه همه روزها خوب نيست ....

نازگلم هميشه همه روزها خوب نيست ،زندگي همينه ، مهم اينه كه بتونيم اين روزها را به خوبي بگذورنيم ولي خيلي سخته ها به زبون شايد آسون بياد .....   دو سه روزي كه گذشت از اون روزها بود ، هم ذخيره انرژي من رو به اتمام بود و هم تو  ناآروم و بدغذا شدي،  شايد درگير دندون هفتمي كه دندون نيشه و كلي داره اذيتت ميكنه دختركم . راستش هيچي بيشتر از اينكه ميبينم تو داري اذيت ميشي و غذات را نميخوري انرژي من را تحليل نميبره  اصلا خودم هم ميل به غذا ندارم پس تو را خدا غذات را بخور   خلاصه كه بيشتر از اين نميخوام انرژي منفي به وبلاگ دختر خوشگلم بدم اما ميخوام بدوني كه تو زندگي قرار نيست كه همه روزها خوب و بي دغدغه ب...
16 اسفند 1393

مامان پر مشغله

دختركم خيلي گرفتاري كاريم زياد شده . اصلا نميرسم بيام برات بنويسم . چند روزي هم مريض بودم و اوضاعم آشفته شده بود انشا... بعدا" جبران ميكنم . اما اين مسئله مثل روز واضح و روشن است كه چه بنويسم و چه ننويسم  خيلي دوستت دارم دارم خيلي زياااااااااااد .... يه عكس برات ميذارم از دو سه روز پيش،  اولين باري كه چادر سرت كردي . راستش پارسال وقتي كه مامان زهره اين چادر را برات دوخته بود با خودم فكر كردم كه كي ميشه دخترم اينقدر بزرگ بشه كه اين چادر را سرش كنه و من ذوقش را بكنم  . اما انگار اين انتظار خيلي طولاني نبود و زودي به آرزوم رسيدم   قربون اون دندونهاي خوشگلت برم كه وقتي بابايي بهت ميگه بخند تا عكس ب...
5 اسفند 1393

ماما .... بابا

دختركم اين اولين بار بود كه حس كردم ميدوني كه داري ما را صدا ميكني و ميگفتي ماما و بابا ..... تو صدات شيطنت موج ميزد ميدونستي كه با هر بار گفتن اين كلمه با قلب من چه ميكني براي همين هم دور خونه ميدويدي و ميخنديدي و ميگفتي ماما ... بابا . ديروز روز قشنگي بود و ما با هم كلي خنديديم و بازي كرديم . خيلي باهوشي عزيزكم ، هر بار ازت ميخوام كاري انجام بدي . كاملا"  منظور من را درك ميكني و همه چيز را ميفهمي . ديروز تلفن را گرفته بودي دستت و دور خونه راه ميرفتي و به زبون خودت با مامان زهره حرف ميزدي . فكر كنم داشتي اداي منو در مياوردي.ا   گه يه روز نبينيش حتما بايد تلفني باهاش حرف بزني وگرنه بهانه ميگيري و هي ميري تلفن را مياري و م...
12 بهمن 1393

كيشميشي

دختركم دلم نميخواست اولين نوشته ام بعد از تولدت غمگين باشد اما نتونستم خودم را راضي كنم كه در مورد خاله جان برات ننويسم . خاله جان خاله بابايي و زن مهرباني بود كه در اولين ساعات روز 4 شنبه 17 دي ماه مارا ترك كرد و به ديار باقي شتافت . از اون خانمهاي كدبانويي بود كه شبيه اون ديگه به ندرت تو خانواده ها پيدا ميشه . مهمونيهاش هميشه زبانزد بود و خانمهاي باردار را هميشه با دستپخت خوبش ذوق زده ميكرد . از اون دسته از مادربزرگ هايي كه بزرگي داشتن و گره خيلي از كارها به دستش باز ميشد و تكيه گاه  خيلي از آدم هاي فاميل بود . از اون  مادراني كه ازدواج خيلي از دختر و پسرهاي فاميل را پادر مياني كرده و به سرانجام رسونده اند. در اين 10 سالي كه من و...
21 دی 1393