دختر گل ما، رستا ،دختر گل ما، رستا ،، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

مسافر كوچولوي ما

یلدااااااااااااااااا

خوش اومدی به زندگیم ستاره. چقدر خوبه یکی هوامو داره می بینمت تو آسمون تو ماهی. روی زمین اومدی اشتباهی. من با تو خوشبختم و روی ابرام. تو باشی چیزی از خدا نمی خوام. می بینمت تو هرنفس عزیزم. تموم هستیمو به پات می ریزم. نبودی زندگیم یه چیزی کم داشت. حسرت گفتن دوست دارم داشت. خوش اومدی به زندگیم ستاره. چقدر خوبه یکی هوامو داره می بینمت یه هو چشام تر میشه. زندگی من با تو بهتر میشه. داشتن تو همیشه آرزوم بود. این دیوونه بی تو کارش تموم بود. می بینمت غصه ها یادم میره. کی بیشتر از من واسه تو می میره. قدرتو می دونم و می خوام تورو. یه لحظه هم از توی دنیام نرو.   حدود 24 ساعته که یلدای زیبای خاله زهرای مهربون&...
7 دی 1394

من و تو و آتلیه

خداراشکر روزهای تلخمون را پشت سر گذاشتیم. این یعنی اینکه تو یک مرحله بزرگتر شدی،  نه اینکه به حرف بگم  واقعا خانم شدی ، هم خوابت مرتب شده و هم غذا خوردنت فقط هنوز یاد نگرفتی چه جوری خودت بخوابی و برای خوابیدن خیلی مقاومت میکنی اما من به دختر مهربون صبور شیرین زبون شیطون شجاعم افتخار میکنم . دیشب با هم رفته بودیم آتلیه تا چند تا عکس مادر و دختری بگیریم اما مادر کچلم کردی یا خانم عکاس را یا محیط اونجا را دوست نداشتی و یا خسته شدی و یا شیطنت و کنجکاویت گل کرده بود که بهر حال 1 دقیقه آروم نگرفتی حالا نمیدونم عکسامون چی از آب در بیاد اما امیدوارم اینقدر خسته شدیم و زحمت کشیدیم دو سه تا عکس خوب از توش در بیاد . طفلک مامان زهره خیلی...
8 آذر 1394

بالا خره این روز هم رسید

از روزی که به دنیا اومدی و نفس به نفسم شیر خوردی گهگاهی به امروزی  می اندیشیدم که ناگزیرم بهت بگم دیگه می می بد شده و نگاه معصومت را تصور میکردم  که در چشمم دنبال قساوت و سنگدلی میگرده که چرا مامانم با من این کار را میکنه....  به این روز رسیدیم ،  لحظات شیرین و آرامش بخش شیر خوردن تو تکرار نشدنی است . من خیلی با خودم کلنجار رفتم که تا آنجا که میشه به تعویق بیفته اما بیشتر از این دیگه به ضرر تو بود و من به همین خاطر مقاومت کردم و تو هم خانم وار و معصومانه پذیرفتی . مرا شرمنده قدرتت کردی و از معصومیتت دیشب اشک ریختم . فکرهای زیادی به مغزم هجوم آورده ، تو هر روز بزرگتر میشوی و مستقل تر و من هر روز وابسته تر ....
17 آبان 1394

استقبال از پاییز

امروز آخرین روز تابستونه؛ و فردا شروع پاییزی دیگر . به یه متن زیبا برخوردم که فکر کنم به حال و هوای این روزهای تو که داری وبلاگ را میخونی بخوره البته اگه مثل من پاییز را دوست داشته باشی دلم خواست لذت امروزم را باهات شریک بشم دخترکم   پاییز که می شود آدم ها بیشتر از قبل به عشق فکر می کنند. به عشق و نشستن کنار پنجره و قفل کردن انگشت ها دور فنجان چای داغ، شاید هم قهوه ای نیمه تلخ با شیر زیاد. پاییز که می شود آدم ها عاشق تر می شوند. گاهی هم ادای عاشقی در می آورند و چشم های شان هر روز دنبال گمشده ای می گردد. گمشده ای فرو رفته در کتی گرم با کفش های بندی. گاهی پیدایش می کنند و گاهی تقویم ورق می خورد و زمستان می رسد و دا...
31 شهريور 1394

بهترین بابای دنیا

همه بابا ها خوبن . همه شون عاشق دخترکاشون هستن ،همه شون حامی و پشتیبان غنچه های ظریف کاشانه شون هستن . همه شون برای لبخند ملیح دختراشون دلشون ضعف میره و برای بابایم گفتناشون بی تاب میشن. همه شون اگه بخوان مسافرتی برن و چند روز نتونن دخترشون تو آغوش بگیرن دلشون کوچیک میشه و دلتنگش میشن .اما این دلتنگی هیچی از اقتدار مردونه شون کم که نمیکنه صد برابرش میکنه . بابایی تو هم وقتی داشت برای 17 روز میرفت سفر لحظات سختی را گذروند که شاید ما خیلی نفهمیدیم . اما همینجا ازش خیلی ممنونیم که اینقدر برای حفظ رفاه ما داره تلاش میکنه و سختی میکشه . امیدوارم خوب قدرش را بدونیم ....       ...
28 شهريور 1394

زلزله

دخترم شیطون شدی خیلی زیاااااااااااااااااد ، بعضی وقتا کم میارم و بعضی وقتا هم از دستت عصبانی میشم . خیلی سعی میکنم خودم را کنترل کنم اما خداییش خیلی سخته . من نمیدونم این همه انرژی را از کجا میاری آخه؟ وقتی آماده میشیم که از خونه بریم بیرون معمولا" اول تو را آماده میکنم و با بابایی میری تو ماشین تا من حاضر بشم و بیام اما اگه این کار را نکنیم  تا من حاضر بشم   اسباب بازیها همه جا پخش میشه ، لباسها از کمد بیرون ریخته میشه ، سراغ کابینتها هم میری و خلاصه تو کل خونه یه زلزله ای به پا میشه . در کل بعد از ظهرها داره به این میگذره که شما یه خرابکاری میکنی و من تا بیام اون خرابکاری را جمع و جور کنم و بیام سراغت یه اتفاق جدیدی یه...
15 شهريور 1394

خانه مان گلستان شده

  اين روزها كلمه ها در دهانت مي رقصند و با هر تلنگري بيرون مي دوند . ما گل از گلمان مي شكفد و خانه مان گلستان شده است . اين روزها بازيهاي كودكانه ات رنگ و بوي ديگري گرفته ،آب دادن به گل خانمان دغدغه هر روزت شده و يافتن ماه آسمون و ستاره ها در شبها همپاي خواب شبانه ات . هر روزي كه مي گذرد عشق لرزه اي در درونم اتفاق مي افتد و هر روز عشقت تازه مي شود . من پيش از تو  را با اين روزهايم قابل قياسي نيست و فقط ميگويم پروردگارا سپاس ..................       ...
13 مرداد 1394

بهشت در آغوش من است

  ديشب واقعا احساس كردم كه بهشت در آغوش من است ، آنجايي كه تو شبانگاه معصومانه به خواب ميروي و صبحگاهان شادمانه چشم مي گشايي . هر وقت كه خوشحالي يا هر موقع كه گزندي ديدي كودكانه به سويش مي دوي  و دلتنگيت را با آن تقسيم ميكني  . اين آغوش قرار است مامن من و تو باشد ،حافظ رازهاي ما و شاهد رشد و بالندگيت . پس من ميگويم كه بهشت زير پاي مادران نيست بلكه در آغوششان هست .     ...
4 مرداد 1394

هجده ماهگي

                 بابا : رستا بگو آتنا رستا : ميين بابا : آتنا رستا : ميين بابا : آتنا رستا : ميين و اين داستان ادامه دارد ، داستان شوخي و بازي پدر و دختر و من هم از ديدن اين صحنه قلقلكم مي شود و مي خندم . در آغوشم مي فشارمت و ميبوسم و ميبويمت و تو دست در گردنم حلقه ميكني و شونه هايم را مي بوسي . واااااااااااااااااااااي كه لذت داشتن دختر مهرباني مثل تو حد و اندازه ندارد. .........   هجده ماهه شدي دختركم و اين واكسن را هم زديم ، من خيلي استرس اين يكي را داشتم چون شنيده بودم از همه واكسنها سخت تره ، اما خدارا شكر غير...
22 تير 1394