هجده ماهگي
بابا : رستا بگو آتنا رستا : ميين بابا : آتنا رستا : ميين بابا : آتنا رستا : ميين و اين داستان ادامه دارد ، داستان شوخي و بازي پدر و دختر و من هم از ديدن اين صحنه قلقلكم مي شود و مي خندم . در آغوشم مي فشارمت و ميبوسم و ميبويمت و تو دست در گردنم حلقه ميكني و شونه هايم را مي بوسي . واااااااااااااااااااااي كه لذت داشتن دختر مهرباني مثل تو حد و اندازه ندارد. ......... هجده ماهه شدي دختركم و اين واكسن را هم زديم ، من خيلي استرس اين يكي را داشتم چون شنيده بودم از همه واكسنها سخت تره ، اما خدارا شكر غير...
نویسنده :
نگارينا
9:25