بهترين نگاهبان دخترم
نازگلك ديشب نميخوابيدي ، بيخوابي به سرت زده بود يا اينكه ميخواستي با خاله نگين و مامان زهره و پدر جون باز هم بازي و شيطوني كني .در هر حال گريه ميكردي و نميخوابيدي و منم خيلي خسته بودم و اصلا" نميتونستم چشمهام را باز نگه دارم ، تو را به اونها سپردم و به معناي واقعي كلمه بيهوش شدم. وقتي خسته شدي و خوابت گرفته بود اومدي و كنارم خوابيدي .تا صبح چندين بار بيدار شدم و نگاهت كردم و تنها اثري كه از شيطنت ديشب به جامانده بود خواب راحتي بود كه داشتي. اما من صبح زود از خواب بيدار شدم و دقايقي مبهوت معصوميت چهره ات شدم ، دلم نميخواست بيام سركار دوست داشتم همانجا بشينم و تا وقتي بيدار ميشي نگاهت كنم . اما بالاخره دل كندم و راهي شدم . هو...
نویسنده :
نگارينا
12:42